تو را من چشم در راهم
من رشد کردم و بالیدم اما هنوز به پای تو،رهروی دنیای سک.ت نرسیده ام.
تو یکه تاز بودی و هر وادی ای که در آن پا نهادم در تسخیر تو بود.
درد را چشیدم دریغ که دیر فهمیدم تو خود دردی.دردی عمیق و سازنده.دردی شیرین به سان درد تولد.دردی که باید باشد تا حس بودن را تداعی کند.
عشق را تجربه کردم اما نمی دانستم که تو خود عشقی.عشقی به وسعت چشمان تبدار و بارانی ات که هرگز در معرض رؤیت نا محرمی قرار نگرفت.
و من در به در روزهایی هستم که تو بی آنکه با من سخن بگویی از دل گفتی و لا تمام احساسات صادقانه ام نتوانستم حس عمیق لبان دوخته شده از ناملایماتت را بگویم.
"تو را با تمام نخواستن هایت من هنوز چشم در راهم"